دختری دلش شکست
رفت و هر چه پنجره رو به نور بود بست
رفت و هر چه داشت
یعنی آن دل شکسته را
توی کیسه زباله ریخت
پشت در گذاشت.
صبح روز بعد , رفتگر
لای خاکروبه ها
یک دل شکسته دید
ناگهان
توی سینه اش پرنده ای تپید
چیزی از کنار چشم های خسته اش
قطره قطره بیصدا چکید
رفتگر برای کفتر دلش
اب و دانه برد
رفت و تکه های آن دل شکسته را
به خانه برد
...
...
...
...
سالهاست
توی این محله
با طلوع آفتاب
پشت هر دری
یک گل شقایق است
چون که مرد رفتگر
سالهاست
عاشق است



:: بازدید از این مطلب : 441
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14