شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی,تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم,تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم,پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس,تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام روئیدند,با حسرت جدا کردم.تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی : دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویایی...ومن تنها برای دیدن زیبایی ان چشم,تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم.این بود اخرین حرفت و رفتی...و من بعد از عبور تلخ و غمگینت,چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم.
نمیدانم چرا رفتی...؟نمیدانم چرا...؟شاید خطا کردم.و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی,نمیدانم کجا...؟تا کی...؟برای چه...؟ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید,و بعد از رفتنت یک قلب رویایی ترک برداشت,و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد,و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت,تمام بال هایش غرق در اندوه و غربت شد...و بعد از رفتنت دریاچه بغض کرد ,و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید,کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است,در امواج پائیزی ترین ویرانی یک دل,نمیدانم چرا شاید به رسم عادت پروانگیمان,باز برای شادی باغ قشنگت ارزو کردم............:(
:: بازدید از این مطلب : 455
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3